loading...

صالحه

Content extracted from http://meplus.blog.ir/rss/?1746600957

بازدید : 0
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1404 زمان : 11:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

یک ساعت داشتم با پدربزرگ شوهرم تلفنی صحبت میکردم که لازم نیست این همه آدم دولتمرد و سرشناس رو برای عروسی‌مون دعوت کنیم. زیر دویست نفر خوبه. یه مراسم کوچیک و جمع و جور کافیه...

شوهرم رو دیدم. ساعتِ ست عروسی خریده بودیم. مدلش خیلی لوکس و عجیب غریب بود و یک سنگ آبی جذاب مثل نگین توش به کار رفته بود. بهش گفتم نمی‌خوای ساعتت رو عوض کنی؟ آخه باهاش راحتی؟ گفت آره، همین خوبه. قشنگه.

بعدش راه افتادم برم پیش مهری خانم، آرایشگر عزیز خودم. سالن لوکسش در طبقه اول یک برج ۷۰ طبقه بود! توی آسانسورش، فقط ورودی چند طبقه انتهایی و بالای برج و طبقه اول باز بود.‌

این خوابِ من، یک بَدمن هم داشت و اون "فردوست"نامی‌بود که احتمالا از کتابِ تاریخی که دیروز داشتم می‌خوندم؛ در خوابم پریده بود و مالک بخشی از اون برج بود اما فردوستِ خوابِ من، آدم بدی نبود چون مهری‌خانم تاییدش می‌کرد.

بعدش هم مشغول تعیین مدل مو و این چیزا شدم و داشتم به الناز میگفتم من مدل موی آدری هپبورنی دوست دارم و از این جفنگیات...

چشم‌هام رو باز کردم.

خواب به غایت دلچسب و خوشایندی بود.

دیشب بابا گفته بود، ساعت ۷ میام سراغتون بریم سمت وزارت‌خارجه برای این برنامه اردو.

مصطفی جان هم دیشب ساعت ۱۲ رفت قم.

خودم باید صبح بیدار میشدم و تنهایی بچه‌ها و وسایل رو آماده می‌کردم.

۴۰ دقیقه قبل از آلارم خودم بیدار شدم، در حالی که صحنه‌هایی که در خواب دیده بودم، برم کاملا شفاف بود. این خواب انقدر حالم رو خوب کرد که تونست تمام احساسات منفی‌م از وزارت خارجه رو بشوره ببره.

بازدید : 0
سه شنبه 15 ارديبهشت 1404 زمان : 15:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

مدت مدیدی بود می‌خواستم ازتون بپرسم:
به نظرتون کسی که دوست صمیمی‌نداره، مشکل داره؟
البته قبلش باید دوست صمیمی‌رو تعریف کنیم که می‌تونید در اینترنت پیدا کنید.
من الان نظرم رو نمیگم که کسی دچار سوگیری نشه.
اما شما به این سوال پاسخ بدید اگر دوست داشتید.

ولی نکته عجیب در جلسه دومم با روانشناس این بود که دکتر علیرغم اینکه من با خانم‌ها راحت ارتباط می‌گیرم و دوست صمیمی‌هم دارم، معتقد بود که من با "جنس مونث" نمی‌تونم ارتباط بگیرم!

دیشب از ۴ نفر از دوستانم پرسیدم که من ارتباطم با شماها چطوره؟
معتقد بودند من رابطه‌ی خاصی با آدم‌ها دارم. یعنی باید از طرف خوشم بیاد که بخوام باهاش وارد ارتباط بشم!

خب میشه گفت همه همینطوری هستند! اینکه دیگه مشکل نیست.
منتهای مطلب، من روحیاتم خاصه، عاملیتم هم بالاست؛ فلذا خودم دست به انتخاب می‌زنم و اونایی که برای ارتباط می‌پسندم، گلچین می‌کنم. ولی اگر هم بخوام و لازم بدونم، با آدمی‌که گزینه مطلوبم نباشه هم می‌تونم ارتباط بگیرم.

روحیه خاص هم که میگم یعنی چی؟ یعنی دوست دارم در مورد حرفه‌ها و تخصص‌ها (فرقی نمی‌کنه چی، حتی آشپزی و آرایشگری)، مسائل فرهنگی و اجتماعی، ایده‌ها و خلاقیت‌ها و برنامه‌ها، مسائل روحی روانی آدم‌ها و خودمون حرف بزنیم.
حتی اگر هم قراره غیبت کنیم، این کار باید درک جدیدی از جهان‌ها و انسان‌ها حاصل کنه.

راستش اصلا از دکتر توقع نداشتم که بدون توجه به شواهد، اینطوری نتیجه بگیره. باید جلسه بعد این برداشتش رو به چالش بکشم. نمیفهمم چرا دکتر باتجربه‌ای مثل ایشون، اینطوری وقت‌کشی می‌کنه.

پ.ن: مطلب قبلی رو هم احتمالا نخوندید :)

بازدید : 1
سه شنبه 15 ارديبهشت 1404 زمان : 13:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

دیروز رفته بودم دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و پشت درِ اتاق ۲۰۵ منتظر بودم کلاسِ استادم تموم بشه.
زمان انتظار طولانی شد و من کیفم رو گذاشتم داخل کلاس ۲۰۶ و رفتم‌ طبقه پایین که دستام رو بشورم.
کلاس ۲۰۶ خیلی کوچیکه. مفید در حد ۳ دانشجو ظرفیت داره. صندلی‌ای هم که من روش کیفم رو گذاشتم؛ چسبیده به در بود.
وقتی برگشتم هنوز ۵ دقیقه نشده بود اما استاد و دانشجوهای کلاس ۲۰۶ رسیده بودند و در رو هم بسته بودند.
من تق تق، آروم به در زدم.
یکی از استادهای به نام و معروف دانشکده در کلاس بود که من سابقا در یک نشست علمی‌ایشون رو دیده بودم و بعدش هم با ایشون چشم تو چشم شده بودم و شاید شاید چهره‌ام برای دکتر آشنا بود.
وقتی در رو باز کردم یکی از سه چهار دانشجوی کلاس که فکر می‌کرد خیلی بامزه است، بلند خطاب به من گفت: فقط کیف‌تون اضافی بود!
بقیه پوزخند زدند :)
شاید اگر موقعیت دیگه‌ای بود، برام مهم بود که تیکه بهم انداختند، اما تو اون موقعیت، فقط برام مهم بود که زودتر کیف رو بردارم که حرمت کلاسدکتر، رعایت بشه.
اما دکتر نه گذاشت و نه برداشت و سریع گفت: وسایلت رو چک کن ببین چیزی کم نشده باشه! من به اینا اعتماد ندارم! :)))
دانشجویی که تیکه انداخته بود بلند خندید و و تعجبش از حجم ضایع شدگیش رو بروز داد.
و خلاصه درس اخلاقی امروز: خداوند پر‌روها رو ضایع می‌کنه :)))
استاد خودم که کلاسشون بعد از بیست دقیقه اینا تموم شد، بهشون گفتم از راس ساعت n من منتظر بودم. گفتند: میومدی توی کلاس می‌نشستی خوب بود.
و من که به شدت برای کلاس حرمت قائلم، هیچ‌وقت بدونِ هماهنگی، نه سر کلاسی میرم، و نه دوست دارم حتی در بزنم...


در مورد عنوان، خیلی می‌تونم بنویسم. متاسفانه حرمت کلاسدرس، برای بعضی اساتید هم معنا نداره؛ چه برسه به دانشجو.

احترام به وقت استاد و دانشجو... احترام به دانشجویی که زحمت می‌کشه و احترام در تخاطب دانشجوها... احترام به تمرکز بصری دانشجوها و اساتید... احترامی‌که باید در ارائه مطالبی در شان کلاس رعایت بشه...

و متاسف‌ترین هستم برای استادی که دم از شان علم می‌زنه ولی خودش بعضی از این حرمت‌ها و احترام‌ها رو نگه نمیداره و از شان کلاس، فقط واکس کفش استادهای دیگه رو می‌بینه :)

در نهایت، شان رو ما خودمون برای خودمون تعریف می‌کنیم. دنیا به کسی هیچ چیزی بدهکار نیست. مخصوصا چیزهایی که برای خودش روا نداشته...

بازدید : 0
سه شنبه 15 ارديبهشت 1404 زمان : 13:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

هر جلسه، باید خودم به آقای دکتر بگم که جلسه قبل چی گفتند و چه کارهایی باید می‌کردم.

این جلسه؛ لپ‌تاپم رو برده بودم. بعد از روی نوشته‌های تایپ شده‌ام، صحبت‌های جلسه قبلش رو مو به مو ارائه‌ دادم و تمرین‌هام رو براش گفتم؛ آخرش هم تصمیم جدیدم رو به دکتر گفتم...

دکتر که با دقت گوش می‌داد، لبخندی زد و گفت: یه جمله بگم؟

هم هوشتون بالاست و هم تغییرتون سهل‌تر از بعضی افراده و هم دارید خوب می‌شید.

گفتم: آرههه... معلومه؟ خودمم می‌فهمم.

و خندیدم.

اما جلسه اینطوری پیش نرفت. دکتر یه چارچوب نظری از صحبت‌های من ساخت و ازم خواست که با تکنیک قالب‌گیری مجدد برای حل مسائلم قدم بردارم.

من سریع فهمیدم دکتر منظورش چیه و گفتم نه! یه تکنیک دیگه بگید. شما روان‌شناس‌ها یه عالمه تکنیک بلدید. این نه!

چرا؟ چون استفاده از این تکنیک یعنی اساسا همه‌ی مشکلاتم رو خودم با پا‌ک‌کن پاک کنم و به جاش هرچیزی که پاک کردم رو به زیباترین شکل ممکن خودم تنهایی نقاشی کنم و تمام. خب اگر می‌تونستم که پیش روانشناس نمی‌رفتم :/

اما دکتر پافشاری کرد روی همین روش و جلسه کم کم تموم شد.

بعد از جلسه؛ در حالی که خیلی توی ذوقم خورده بود؛ تا عصر بهش فکر کردم.

فهمیدم دکتر از همون اول متوجه شده که روانِ من، سریع قابلیت تطبیق پیدا می‌کنه و با اندک بهبودی ممکنه تصور درمان کامل بکنه. از اون طرف ریلکسی و خوشحالی من رو دید که انگار نه انگار کلی زخم و مشکل دارم که باید همه رو درمان کنم. بنابراین، از عمد، یه تکنیکی رو به صورت زودهنگام بهم گفت که به شدت در مقابلش مقاومت کنم و ذهنم تا جلسه بعد درگیرش بشه و اینطوری پروسه درمان رو پیگیری کنم :)

انقدر از این حرفه‌ای‌های باهوش بدم میاد :))

فکر می‌کنند من نمی‌فهمم :))

خودِ دکتر هم گفت که می‌خواد روانِ من رو شاسی‌کشی کنه :/ چون کلا حال‌های بدِ من ۵ درصده، ولی قراره همین ۵ درصد رو برطرف کنیم :)

در نتیجه دکتر خواست تا جلسه بعد مغز من در حال انفجار باقی بمونه. اما من یه عالمه کار و بار دارم و نمی‌تونم اینجوری چند هفته‌ام رو تلف کنم. در نتیجه در اسرع وقت محتویات ذهنم رو خالی می‌کنم :)

البته این جلسه، چارچوبی که دکتر از صحبت‌هام ساخت رو کامل قبول نکردم. یعنی بعد از ظهرش فهمیدم یه جاهایی‌ش رو قبول ندارم.

مثلا باید اول مشخص بشه که مشکل یا اختلالی که دکتر در مورد من تشخیص داده، دقیقا چه ارتباطی با فردگرایی داره.

شاید من اختلال ندارم. شاید من فقط فردگرا هستم :)

ضمن اینکه برآورد دکتر از ارتباطات من با خانم‌ها اشتباه بود. من کلی دوست صمیمی‌دارم. همه‌ جا دوست پیدا می‌کنم. سریع ارتباطات مفید می‌گیرم :)

ولی در کل معتقدم باید همه چیز رو راحت بگیرم و آروم باشم. مخصوصا در مورد گذشته‌ها.

همینم یعنی قاب گیری مجدد.

اصلا هم سخت نیست. چقدر الکی مقاومت به خرج دادم :)

بازدید : 3
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 0:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

چند روز پیش همسر گفت آخر هفته دعوتش کردند مشهد. همین رویدادی که آقای حامد خواجه هم توی وبلاگشون ازش نوشتند. ولی مایل نبود به رفتن. دوست نداشت بدون ما بره مشهد. ولی گفتم حتما برو و به جای ما هم برو زیارت.


قبلاها ته دلم چقدر کفر بود. چقدر شاکی بودم از خدا که چرا مصطفی واسه خودش میره این شهر و اون شهر! بعد من باید همش بمونم پیش بچه‌ها!

قبلا‌ها حتی اگر باهاش همراهی می‌کردم، ته دلم منتظر یه روزی بودم که بدون مصطفی منم دعوت بشم اینور اونور و ...

ولی این بار که من بی‌توقع‌ترین نسخه خودم بودم... ظهر همسر راهی شد. من مدرسه دخترا بودم برای مراسم روز معلم. مراسم به شدت کسل‌کننده بود. پذیرایی‌شون هم داغون. رسیدیم خونه و لهِ له ناهار رو آماده کردم. خورده نخورده راهی رخت‌خواب شدم. برق هم رفته بود. دخترا دونه دونه اومدند پیشم خوابیدند. بابام شب زنگ زد و گفت بسیج وزارت خارجه اردوی مادر دختری قم جمکران گلاب‌گیری کاشان گذاشته. اسم تو و مامانت رو هم دادم. بچه‌ها رو می‌تونی بذاری یه جایی خودت یه شب نباشی و بری اردو؟

انقدر با بابا چونه زدم که راضی‌اش کردم اسم نوه‌هاش رو هم بده و هزینه‌اش رو خودم حساب می‌کنم. :)

و خلاصه احتمالا هفته بعد این اردو رو بریم :)

من حیث لایحتسب. هرچند اردوهای وزارت خارجه خیلی دقیق و منظم و پرفشار هستند‌. واقعا به دلم نبود اما برای دلِ بابا، اوکی دادم. خلاصه خوبی بدی دیدید حلالم کنید :))


زیر لب این شعر رو می‌خونم:

من که صلحم دایما با این پدر

این جهان چون جنتستم در نظر

بعد هم مدام ذهنم درگیر اینه که:

"شما اومدید توی این دنیا رنج بکشیدِ" تنها مسیری‌ها چقدر "سبک والدگریِ ادراک‌شده" بدی از دنیاست :)

انگار دنیا یک پدرِ تنبیه‌گرِ سخت‌گیرِ نچسبه :/

بازدید : 4
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1404 زمان : 17:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

در این مطلب، مهتاب جان توصیه عرفانی خودش رو نوشت و من هرچقدر فکر کردم، دیدم چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بخوام بگم... از اتصال به آقا امام زمان علیه السلام برای رشد انسان چیزی بالاتر نیست.


لیلا و برادرزاده‌ام، با فاصله کمتر از ۲۴ ساعت به دنیا اومدند :) اما دیشب فهمیدم که برادرزاده‌ام از پوشک گرفته شده. در حالی که بعد از ماجرای از پوشک گرفتن دختر دومی، من واقعا ترس خاصی از این پروسه دارم. مخصوصا که الان، وقت محدودی هم دارم؛ گردن درد هم دارم و ...

از عروس‌مون پرسیدم چیکار کردی؟ چطوری شد؟ این بچه که خیلی مقاومت به خرج میداد جلوی دستشویی رفتن.

گفت: خیلی راحت بود. ۴ روزه تموم شد.

فکم افتاد. گفتم چطوری آخه؟ گفت خیلی راحت بود. دیگه نبستم و گفتم تو بزرگ شدی.

من از تعجب شاخ در آورده بودم. آخه برادرزاده‌ام حتی دوست نداشت پوشکش عوض بشه، چه برسه به دستشویی!!!

گفتم: باورم نمیشه!

گفت البته بگمااا، چله شهدا گرفتم.

من به شوخی زدم به شونه‌اش و گفتم: خب از اول بگو! :))


لینک داستان این چله‌ی ویژه شهدا رو براتون میذارم.حتما بخونید. در نی‌نی سایت منتشر شده. اگر با گوشی می‌خونید؛ بگم که پیام‌ها پشت هم هستند ولی بینشون پیام‌های تبلیغ هم هست‌. همینطوری رد کنید تا پیام بعدی رو ببینید در صفحه.
امروز صبح یا شب بود، خواب عجیبی دیدم.

خواب دیدم رفتم داخل یک مغازه طلا فروشی. اولش از فروشنده‌اش خوشم نیومد اما بدون دادن هیچ پولی، بهم یک عقیق بزرگ دادند‌. بزرگ که میگم یعنی اندازه دو کف دست بود. یا حداقل یک کف دست.

قاب هم داشت. قاب دورش نقره بود اما یک شکستگی داشت که باعث شد من عقیق رو از قابش جدا کنم.

اون عقیق مال یک مادربزرگی بود که انقدر روش سجده کرده بود، جای سجده‌اش روی عقیق مونده بود و مقعرش کرده بود. بعد انگار عقیق بی‌چون و چرا برای من شد.


برای اونایی که خیلی خسته‌اند و حوصله خوندن اون لینک رو ندارند، بگم:

چله شهدا اینطوریه که اسم چهل شهید رو می‌نویسید. شماره یک شهید حاج قاسم سلیمانی، شماره دو شهید سید حسن نصرالله...

بعد هر روز صد صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان می‌فرستید و ثواب اون صلوات‌ها رو هدیه می‌کنید به شهید اون روزِ چله‌تون.

صد صلوات اولِ روز اول، هدیه به شهید حاج قاسم و الخ.

من تقارن فهمیدن این چله زیبا رو با چله کلیمیه به فال نیک می‌گیرم :)

و خوشحالم که براتون نوشتمش که حتما انجام بدید. حاجاتتون روا عزیزان.

بازدید : 4
سه شنبه 8 ارديبهشت 1404 زمان : 19:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

با اینکه دل کندم از بیان و گفتم عیبی نداره اگر هرچی نوشتم پریده باشه و حتما سرآغازی بر یک شروع نو هست...

اما ناگهان یادم اومد برای یک جلسه در دو سه روز آینده، یک سری یادداشت اینجا گذاشته بودم :')

و کی حوصله داشت از حافظه‌اش کار بکشه...

نیت داشتم اگر بیان دوباره حالش خوب نشد، از هرررررر جایی که می‌تونم قضیه رو پیگیری کنم و حتی داشتم تصور می‌کردم که کجاها باید برم و با چه کسانی صحبت کنم :/

و حالا با دیدن صفحه آشنای پنل، یک عالمه خوشحالی پرید توی دلم و یک آخیش گفتم :)

بازدید : 7
سه شنبه 1 ارديبهشت 1404 زمان : 2:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه
احتمالا نباید در مورد این چیزا اینجا بنویسم اما با یک تهور مخصوص به دوران بیست و اندی سالگی دارم مینویسم:

جمعه گذشته، اولین جلسه درمانی رو با روانشناس جدیدم داشتم.

برای اولین بار، طعم مواجهه با یک روانشناس حرفه‌‌‌ای رو چشیدم و این خیلی خوب بود.

دکتر یک سری جملات گفت و گفت دوست داره من ده‌ها ساعت در موردشون فکر کنم.

اون جمله‌ها، این‌ها هستند:

یک چیزهایی در یک زمان‌های خاصی (دوره‌های حساس رشد) از یک منابعی...

اگر تامین شد، تعالی میدهد؛

اگر تامین نشد، تشنگی میدهد؛

اگر مخالفش آمد، بیماری میدهد؛

و آن بیماری اگر توسط همان منبع درست نشود، حال درست نخواهد شد.

و رابطه تا با منابع قدرت درست نشود، هیچوقت حال بهبود نمی‌یابد.

و مقصود از بهبود رابطه، بهبود رابطه بیرونی و خارجی نیست، بهبود رابطه درونی است.

اینجا به برداشت‌های درونی از منابع قدرت کار داریم.

مثلا «سبک‌های والدینی ادراک شده» من باید اصلاح شود.

و تا رابطه انسان با منابع قدرتش درست نشه، رابطه انسان با خودش درست نمی‌شود.

زیرا زمان‌هایی بوده است که «من»ی نبوده است، یعنی گرچه فرد وجود خارجی داشته، ولی فهمی‌از خودش نداشته.

اما فهم از پدر و مادر داشته که همه چیزش در این دنیا بوده است. و چون والدین منبع اصلی قدرت بوده اند، پس آنها مقدم بر «من» هستند.

این نکات بر اساس نظریه روابط ابژه است.

پس تا رابطه با والدین درست نشود، رابطه با «خود» درست نمیشود، و تا رابطه با «خود» درست نشود، رابطه با منبع و مرجع اصلی قدرت یعنی «خدا» (یا چیزهای دیگر) درست نمی‌شود.

به نظرتون این حرفا، به درد مشکلات شما می‌خوره؟ میتونید بهش فکر کنید.

منم باید صبر کنم و جلسات مشاوره بعدی رو هم مرتب برم که بفهمم چطور باید رابطه ام با منابع قدرتم رو اصلاح کنم.

بعد دوباره میام و براتون کلیت جلسه رو می‌نویسم.

بازدید : 6
دوشنبه 31 فروردين 1404 زمان : 2:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

توصیه شده برای جنین‌های سقط شده‌ هم اسم انتخاب کنید که روز قیامت بی‌نام نباشند.

امشب این رو جایی خوندم و با اینکه می‌دونستم از قبل اما تلنگر خوردم.

برای فرزند ارشدم اسم "مهر" رو انتخاب کردم. به نشانه رحمت پروردگار‌.

برای چهارمین فرزند، "نور" رو انتخاب کردم. به یاد ایام کرونا که تاریک بود اما پروردگار نور خودشون رو بر ظلمات ارتباطات تابوند.

راستش از خودم خیلی ناراحت و دلگیرم.

و نمی‌دونم اون دو تا بچه‌ام من رو به خاطر کم گذاشتن‌هام براشون می‌بخشند یا نه.

از خدا می‌خوام که طفلک‌های من اگر منتظرند، پشت در بهشت نمونند به هیچ‌وجه. وگرنه خودم رو نمی‌بخشم.

بازدید : 10
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 6:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

آدم‌های فوق کمال‌گرا؛ باید کمال‌گرایی‌شون رو مهار و کنترل کنند.

این تنها راهی هست که بتونند از زندگی لذت ببرند.

در غیر این صورت، کمال‌گرایی تبدیل به یک درد و رنج بی‌انتها میشه.

+واژه کامل‌گرا به جای کمال‌گرا رو قبول ندارم. برای کمال‌گرا؛ هیچ کاملی وجود نداره :)

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 107
  • بازدید ماه : 574
  • بازدید سال : 4698
  • بازدید کلی : 68540
  • کدهای اختصاصی