یک ساعت داشتم با پدربزرگ شوهرم تلفنی صحبت میکردم که لازم نیست این همه آدم دولتمرد و سرشناس رو برای عروسیمون دعوت کنیم. زیر دویست نفر خوبه. یه مراسم کوچیک و جمع و جور کافیه...
شوهرم رو دیدم. ساعتِ ست عروسی خریده بودیم. مدلش خیلی لوکس و عجیب غریب بود و یک سنگ آبی جذاب مثل نگین توش به کار رفته بود. بهش گفتم نمیخوای ساعتت رو عوض کنی؟ آخه باهاش راحتی؟ گفت آره، همین خوبه. قشنگه.
بعدش راه افتادم برم پیش مهری خانم، آرایشگر عزیز خودم. سالن لوکسش در طبقه اول یک برج ۷۰ طبقه بود! توی آسانسورش، فقط ورودی چند طبقه انتهایی و بالای برج و طبقه اول باز بود.
این خوابِ من، یک بَدمن هم داشت و اون "فردوست"نامیبود که احتمالا از کتابِ تاریخی که دیروز داشتم میخوندم؛ در خوابم پریده بود و مالک بخشی از اون برج بود اما فردوستِ خوابِ من، آدم بدی نبود چون مهریخانم تاییدش میکرد.
بعدش هم مشغول تعیین مدل مو و این چیزا شدم و داشتم به الناز میگفتم من مدل موی آدری هپبورنی دوست دارم و از این جفنگیات...
چشمهام رو باز کردم.
خواب به غایت دلچسب و خوشایندی بود.
دیشب بابا گفته بود، ساعت ۷ میام سراغتون بریم سمت وزارتخارجه برای این برنامه اردو.
مصطفی جان هم دیشب ساعت ۱۲ رفت قم.
خودم باید صبح بیدار میشدم و تنهایی بچهها و وسایل رو آماده میکردم.
۴۰ دقیقه قبل از آلارم خودم بیدار شدم، در حالی که صحنههایی که در خواب دیده بودم، برم کاملا شفاف بود. این خواب انقدر حالم رو خوب کرد که تونست تمام احساسات منفیم از وزارت خارجه رو بشوره ببره.