loading...

صالحه

Content extracted from http://meplus.blog.ir/rss/?1746910033

بازدید : 18
پنجشنبه 20 فروردين 1404 زمان : 12:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صالحه

مصطفی جان خیلی دوست داره من صبح‌ها مفصل استراحت کنم. یعنی اصولا دلش می‌خواد من تا لنگ ظهر خواب باشم. شاید اگر صبح‌ها بیدار باشم و بدرقه‌اش کنم خوشحال بشه اما بیشتر نگران هست من به خودم خیلی فشار بیارم. که اگر بیدار باشم، فشار میارم، بی‌حرف پس و پیش.

پارسال نوشته بودم یه بار رفتیم پیش یه آقای عطار در قم که تشخیصش خیلی خوبه. بهم گفت تو استرس‌هات رو مدیریت می‌کنی، فقط مستعد دیسک گردن هستی.

خب از قبل از عید، درد گردن من شروع شد. در شرایطی که هنوز گردن مصطفی جان خوب نشده، منم دچار شدم. رفتیم یک گردنبند طبی نرم خریدیم. دردهام مدیریت شد، بگی نگی.

ایام عید امسال، جزو متنوع‌ترین ایام عید زندگیم از جهت رویداد بود. شب‌ها قبل از خواب، معمای شطرنج حل می‌کردم. بعد مغزم به خاطر این فعالیت‌ها خیلی دیر به خواب می‌رفت و زود هم از خواب بیدار می‌شد. سم خالص. ترکیب این سم با روزه‌داری و نظم سحر- افطار، باعث شد برای اولین بار در عمرم، خوابم کم بشه! واقعا باور کردنی نبود برام. چرا؟ چون سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد ولی رازش رو پیدا نمی‌کرد.

عید امسال، با شب‌های قدر شروع شد. کیه که ندونه چقدر باید قدر این سرآغاز رو دونست؟! و بعد، ده روز از ماه رمضان، شد دهه اول سال نو شمسی.

بهار دل‌ها و بهار قرآن، مقارن شد با بهار طبیعت. این بهارها در هم ضرب میشه اگر حواسمون رو جمع می‌کردیم. حاصل میشه بهارِ جان.

این نو شدن، برای هر کس معنای خودش رو داره. هر کس باید اقدام متناسب با شرایط خودش رو تهیه و تنظیم کنه.

من شب بیست و سوم، نشستم تمام روزه قضاها و نماز قضاهام رو دوباره محاسبه کردم. به یک عددی رسیدم و همون شب، چند تا نماز قضا خوندم و بعد، تا آخر تعطیلات، با یک استمرار نصفه و نیمه، به یک تصمیم رسیدم. یه نفر دیگه ممکنه به این تصمیم برسه که روزی چند صفحه قرآن بخونه. یه نفر دیگه، یه تصمیم دیگه...

تعطیلات تموم شد. کمی‌از طولانی شدنش خسته شده بودم ولی عاشق روال‌های مثبت تعطیلات شده بودم. عاشق خودآگاهی اون ایام. اینکه حواسم جمع بود به خودم و خدا. وسط بدو بدوهای زندگی زیر منگنه نبودم. اما از طرفی هم، عزم جدی زیستن رو در روزهای غیرتعطیل می‌دیدم. در روزهایی که برای زندگی باید جنگید. برای آرمان باید رقصید. حس می‌کردم رهایی ایام تعطیلات، نمی‌تونه من رو به اون رقص و جنگ وادار کنه.

برای همین مشتاق تمام شدن هزار و چهارصد و چهار هستم. سالی که باید کلاسهای دوره دکترا رو تمام کنم و تصمیم شب قدرم رو تا آخرش، مستمر دنبال کنم.

و رنج هم می‌کشم. یادش به خیر، ایام تحصیل در دوره ارشد، چه نشاطی از دانشگاه رفتن تجربه می‌کردم. اما الان از کلاس‌های روز یکشنبه بیزارم. تبعیض جنسیتی رو با تمام وجود حس می‌کنم و رنج می‌کشم. نشستن سر کلاس استادهایی که باید رفتار غیرحرفه‌ای‌شون رو تاب بیارم و چاره‌ای ندارم جز اینکه تحمل کنم تا این ترم تموم بشه. ترم بعد هم قطعا دوباره با یکی‌شون کلاس دارم. با دیگری هم ممکنه و خدا بهم رحم کنه.

چقدر دچار خسران بودم اگر به خاطر کسب مقبولیت اجتماعی دکترا می‌خوندم. خانه رو رها کردن، به امید پیدا کردن شخصیت در اجتماع؟ چه سرابی!

لذت بدرقه کردن همسر و آغوش خداحافظی. لذت دراز کشیدن در رخت‌خواب کنار دلبند کوچکت، زیر پتوی گرم و نرم، چشم دوختن به مژه‌های سیاه و بلندش، صورت معصوم و پاکِ خواب‌آلوده‌اش. لذتِ دغدغه‌ای نداشتن جز بار گذاشتن خورش از کله سحر. پیچیدن عطر غذا توی خونه، لباس‌های شسته، اتو خورده یا تا زده شده. لذتِ یک ساعت و نیم ورزش آنلاین برای سوختن کالری‌هایی که با استراحت در خانه ذخیره شده. حمام کردن بچه‌ها سر صبر و حوصله. نترسیدن از بلند شدن موی دخترها، چون می‌تونی هر روز، یک ساعت برای رسیدگی به هر کدوم وقت بذاری...

همه‌ی این‌ها رو رها می‌کنی برای دکترا. که چی؟

خدا رو شکر می‌کنم که برای دکترا نیست. برای اون مدرک بی‌ارزش نیست. برای اون «خانم دکتر» «خانم دکتر» گفتن‌ها و شنیدن‌ها نیست. وگرنه تحمل رفتار استادهای روز یکشنبه خیلی سخت بود.

برای من هدف و آرمان دیگری وجود داره. نه به اندازه «الهدف محدد و دقیق و واضح». ولی به قدر و اندازه خودم چرا... واضح هست...


تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 213
  • بازدید کننده امروز : 214
  • باردید دیروز : 173
  • بازدید کننده دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 498
  • بازدید ماه : 965
  • بازدید سال : 5089
  • بازدید کلی : 68931
  • کدهای اختصاصی