گاهی وقتها یک حالتی شبیه به سردرد توی سرم عارض میشه که دلم میخواد دونه دونه تارهای موهام رو بگیرم و بکشم. این بار دوم طی یک ماه گذشته است ولی این بار علتش برام ناشناخته بود. جیغها و لجبازیهای فاطمه زهرا هم کفرم رو در میاورد طوری که بدم نمیاومد یک فصل کتکش بزنم اما خدایا، تو شاهد باش که ما گوش این بچه رو لمس هم میکنیم گریه میکنه. چه برسه به این که بخواهیم کتکش بزنیم. و من تو این مدت فقط نتونستم صدام رو کنترل کنم که بالا نره. و خدایا تو شاهد باش که امشب هم براش فسنجان مورد علاقه اش که عشقشه رو درست کردم ولی چیزی از حجم لوسیِ چندش آورش کم نشد و خدایا تو شاهد باش!
دلم میخواد یک مدت هیچ گونه استرسی رو تحمل نکنم ولی از ابتدا هم هوش هیجانی کمیداشتم. از کلاسهای آکادمیک حضوری رسیدم به غیرحضوری. از غیرحضوری به دورههای میان مدت حضوری. از دورههای میان مدت حضوری به دورههای میان مدت غیرحضوری ولی میدونم بازم نمیتونم استرسهام رو کنترل کنم. هی یه چیزی بهش اضافه میکنم. امروز باشگاه، فردا یه بیزنس کوچیک، پس فردا یه چیز دیگه. چک لیست هم نوشتم برای کارهای روزانه ولی بازم پریشونم. نمیدونم چرا!
خواهش میکنم حرفش رو هم نزنید که من قید این فعالیتها رو بزنم. امروز که تو باشگاه مربی با دیدن سیبلهام ذوق کرد و چند بار گفت باریکلا، نزدیک بود از شوق اشک تو چشمام جمع بشه. واقعا هیجان مثبت زندگیم همین کارهاست. ولی مثلا ضدحال یعنی اینکه 5 دقیقه زمان لازم داری تا برای همسرت دو صفحه از متن تحقیقت رو که با اشتیاق نوشتی بخونی ولی دخترت چندبار بینش پارازیت بندازه و وقتی بهش میگی الان نوبتش نیست شروع میکنه به تمارض و سردردت بدتر میشه. واقعا نمیفهمم چرا بچهها گاهی وقتها اینقدر با روان مادر و پدراشون بازی میکنند. مخصوصا اون مادر بخت برگشته که از صبح جیغ جیغ و مسخره بازی تحمل کرده. واقعا این انصاف نیست. این انصاف نیست...