آه... مغزم رو میجورم و میبینم این زندگی من انگار بدون مفاهیم غربی قابل تعریف نیست.
برای جمله بالا میتونم مرثیه بگم اما...
هر بار که شروع میکنم به نوشتن پشیمونتر از قبل میشم.
این بار فقط به عشق پدرم مینویسم. بابا توصیههاش رو خیلی تکرار نمیکنه. یکبار سالها پیش، وقتی مجرد بودم بهم گفت اگر میتونست به عقب برگرده؛ هرچیز مهمیرو یادداشت میکرد. گفت تو هم این کار رو انجام بده.
دیروز پیش مامان و بابام گفتم: انقدر مصطفی نیست، الان نمیدونم کجاست! کجا رفته!؟
بابا گفت: این روزها رو بنویس...
***
زنگ زدم بهش گفت ایلامم.
امروز زنگ زدم گفت کرمانشاه.
هفته قبل؟ بیرجند.
هفته قبلتر؟ خرمآباد... که گردن مصطفی در راهش به خرابآباد بدل شد.
قبلتر؟ بندرعباس و خلیج فارس.
باز هم عقبتر: خوزستان، نمیدونم لابد اهواز.
قبلتر: اردبیل.
قبلتر...
***
من کجام؟
قعرِ تهرانم و یه سینگل مامِ حسابی شدم. جایی هستم که هیچوقت برف سفیدش نمیکنه.
مصطفی پشت تلفن توصیه میکنه فردا بچهها رو ببرم یه جایی بهشون خوش بگذره.
بهش میگم برگشتی من رو ببر بام تهران. دلم هوس کهف الشهدا رو کرده.
***
امروز خونه رو عین دسته گل کردم. از چند جای خونه هم چند فریم عکس انداختم! بلاخره...
نه... من رها نکردم چیزهایی که دوست دارم رو.
هنوز هم پر از آرزو هستم. هنوز.
کمالگرایی چه کار که با آدم نمیکنه...
بارها با خودم گفتم: درست انتخاب کردم آیا؟ برگردم عقب همین مسیر رو میام آیا؟
پزشکی رو دوست داشتم. دو سه روز پیش که بر اساسِ علائم بیماریام برای خودم کوآموکسی کلاو تجویز کردم و الان ازش بهترین نتیجه رو دارم میگیرم، فهمیدم که نه! من دوست ندارم پزشک بشم. هیچ سفرِ درونیای در کار نیست. اصلا هم جذاب نیست.
*
جذابیت یعنی این سه تا دختر که وقتی خوابند مثل فرشتهاند؛ وقتی بیدارند؛ اسباب نشاط و زندهگی.
یعنی صبح، خوابآلوده و داغون، زینب و فاطمهزهرا رو راهی مدرسه کنی، طوری که بابا و دختر کوچیکه از خواب بیدار نشن. بعد آخر شب زینب بگه: ماماننن! اونطوری با بابا تای نتور، صبح میدی پاسین پاسین آآی فاااسی اومده! (مامان! اونطوری (آخر شب) با بابا چای نخورین (چون دیر میخوابین و) صبح میگی: پاشین پاشین آقای فارسی (راننده سرویس) اومده.)
و تو از ته دل بخندی. چون وقتی ظهر از مدرسه برگشته، دو تا استکان چای روی میز ناهارخوری دیده و فکر کرده من و باباش، آخر شب چای خوردیم که باعث شده دیر بخوابیم و دیر بیدارش کنیم. غافل از اینکه اون استکانها مالِ صبحانهی دمِ ظهر بوده :)
*
جذابیت یعنی یه روز بری خیابون تو مرکز شهر و زنگ یکی از پلاکها رو بزنی و در رو برات باز کنند و وارد انبار کتاب یه انتشارات بشی. بعد تماشا کنی و عشق کنی و خرید کنی.
*
جذابیت یعنی رفتن به جلسههایی که آدم رو یادِ جلسات و محافل قبل از انقلاب میاندازه. همونجاهایی که هیچوقت نرفتی اما الان بدون تونل زمان بهشون رسیدی.
*
جذابیت یعنی فکرهای نو. یعنی غمِ نان داشتن و نداشتنِ توامان. یعنی آرمان. یعنی جریان انرژی بین خودت و آدمهای شبیه خودت.
***
آه... ولی غصه گاهی هجوم میاره بهم.
مثل وقتی به دردِ گردن مصطفی فکر میکنم.
به تقلاهام. به سستیهام.
نمیتونم بفهمم که چرا انقدر کودنم!؟ چرا درک نمیکنم برکتی که در زندگیم هست، مال همین مسیرِ گذشته است. مالِ بچههاست، مالِ چشمهایی هست که به ولی گفتیم.
اما اگر بخوام اونقدر که دلم میخواد آزاد و رها باشم؛ هیچ برکتی هم در کار نبود. کاش این باور در مغزم کوبیده میشد؛ حک میشد، مینشست.
***
در نهایت من هنوزم همونم که بودم. برچسب به من نزنید. من هنوز میتونم مثل گنجشک بپرم. هیچ چیز و هیچ کس و هیچ کدوم از نقشها و نقشههام اونقدر سنگین نیستند که به پام وزنه شده باشند. من هنوز میتونم بپرم.
آخ مرگ عزیزم. تو کجایی؟
شبِ جمعه است. من هوسِ کمیل کردم...