بابام دوشنبه شب راهی لبنان شدند. از بابا خواهش کردم به جای ما هم توی مراسم باشه... واقعا هرکس تونست بره؛ نماینده ایران بود. به جای همهی ایرانیهایی بود که دلشون ضاحیه جنوبی پر میزد.
من تا امشب که برای سید نماز لیله الدفن خوندم حس اینکه ایشون شهید شدند رو نداشتم. فکر میکردم هستند. حتی پررنگتر و حاضرتر از قبل.
ذهنم میره ایام عید ۱۳۹۴.
سوریه بودیم. رفته بودیم پیش بابا که اونجا ماموریت بود که زیارت هم بریم. همسرم هم نبود متاسفانه. خاطراتش رو توی دفترچه یادداشت نوشتم. مالِ قبل از وبلاگ زدنم هست.
جمعه هفتم فروردین بود که یک سفر یک روزه با ماشین شخصیِ بابا رفتیم لبنان.
اون روز، سید سخنرانی داشت. ما صبح زود راه افتاده بودیم و اول رفته بودیم زیارت حضرت شیث نبی و سیدعباس موسوی.
در مسیرِ بیروت که بودیم، سخنرانی سید شروع شد. فکرش رو بکنید! از رادیو گوش میکردیم. با همون بیانِ دلچسب و شیرینش. با اون عربیِ فصیحِ لطیفش.
بیروت برام گره خورده با صدای سید، با حضور و وجودِ سید... چطور میشه باور کرد؟
دلم قرصه یه روز کنار امام زمانمون میخونیم اذا جاء نصرالله و الفتح. سید و پیروزی با همدیگه میان. حتی انگار که خداوند هم وعده داده!
امروزم چطور گذشت؟ صبح، بعد از راهی کردن بچهها به مدرسه؛ دوباره یک ساعت و نیم خوابیدم چون شبش فقط چهار ساعت! خوابیده بودم. مدتهاست خواب نمیبینم اما امروز صبح دیدم. خواب یعجوج و ماجوجی بود ولی همهش همین امروز تعبیر شد. انگار با مصطفی داشتیم از مراسماتِ تشییع برمیگشتیم. بعد توی ماشین نشسته بودیم دوتایی و داشتیم میرفتیم سراغ بچهها خونهی مامانم. ناگهان در خیابان نزدیک خونهی مامان؛ یک هیبتِ سیاهپوش دیدم که سرش رو به آسمون بود و عقبعقبکی میدوید به سمتِ ما. عجیب بود. وقتی داشتیم از کنارش رد میشدیم، صورتش رو برگردوند و با چهرهی ترسناکی شبیه مومو و جیغ و فریادی مبهم به سمت ما هجوم آورد. من ترسیدم و به مصطفی با جیغم گفتم سرعت بگیره.
در واقعیت ناخودآگاه شروع کردم به خوندن آیتالکرسی، زیرلب. طوری که فهمیدم خواب میدیدم.
تعبیرش امروز بود که با مناجات شعبانیه اما با سراسیمگی و حسرتِ جاماندگی از مراسم تشییع شروع شد. اما اون موموی وحشتناکِ یمشی مکبّا علی وجهه بود که ازش فرار کردم، حالِ بدی بود که یک آدمِ مریض برای من ایجاد کرد. تحقیرم کرد. بهم تیکه انداخت. در منگه گذاشت من رو و اجازه حرف زدن بهم نداد.
برای دومین بار (!) و من مثل دفعه قبل نمیتونستم پاسخ درخوری بدم.
تجربهی خاصی برای من بود. کسی در طول زندگیم نتونسته بود اینطور اذیتم کنه و بعید میدونم مشابهش هم پیش بیاد. حالا رفتارهای این آدم رو من باید چندین مااااه تحمل کنم.
البته همین جمعهای که گذشت هم، یکی از عزیزانم باهام کاری کرد که ...
***********************
همهی این اتفاقات تلخ برام از وقتی شروع شده که تصمیم گرفتم مراقب طهارت قلبم باشم. اونم به خاطر یک هدف والا و بلندمدت.
آره، برگشتنی به سمت خونه، یه خرابکاریای کردم که چهرهش شد همون موموی ترسناک. آره، پنج شش ساعت طول کشید تا بلاخره
به لطفِ مصاحبت و تراپیِ با زنداداشِ جذابم :)
تونستم به رفتارهای اون آدم بیادب بخندم. یا یکی دو روز طول کشید تا با رفتارِ اون عزیز دلم که ناراحتم کرد و ازم عذرخواهی نکرد، کنار اومدم و کاری کردم که حتی لازم نباشه ازم عذرخواهی کنه. آخه دلم میخواست میوه شیرین این ماجرا رو در ابدیتم بچینم.
تازه دارم لذتِ اینکه کسی اذیتم کنه و ککش نگزه ولی من انقدر بزرگ شده باشم که ساده بگذرم رو مزه مزه میکنم.
از همون جمعه، انگار میل به غذام هم کم شده! شاید چون این حس خیلی شیرینه!
و دلم نمیخواد از دستش بدم.
بازدید : 4
سه شنبه 6 اسفند 1403 زمان : 4:11
